هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هانا ملوسک ما

خرید برای هانای خودم

سلام ملوس خانوم من : امروز مامانی رفته برات یک دست لباس خوشگل با کفش و کلاه خریده که خیلی نازن. اگه این لباسها رو بپوشی اینقدر خوردنی می شی که فکر کنم هیچی ازت نمونه دیگه. اول همه خودم می خورمت جوجوی من. راستی برات دو تا ماهی کوچولو که همدیگه رو می بوسن  و یه فیل و اردک و سوسمار هم خریدم که بندازم تو آب وان باهاشون بازی کنی و کلی کیف کنی. فسقلی مامان دوست دارم زود بزرگ بشو بیا بیرون پیش ما.   ...
22 خرداد 1391

لازم است گاهی

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟ ! لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟ ! لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟ لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟ ! لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟ ! ل...
20 خرداد 1391

جواب پروردگار به یک منتظر

خوانندگان گرامی وبلاگ  مطلبی را به نقل از استاد عبدالحسین نفیسی برایتان گذاشتم تا مطالعه نموده و کمی تفکر و تعمق بفرمایید:             دوستان سلام: متن زیر را دوستی فرستاده است، تمنا دارم لحظاتی برای مطالعه آن وقت بگذارید،حاوی تذکراتی است که هر انسانی هرچند وقت یکبار نیاز دارد با انها رو به رو شود. موید باشید.   سلام به همه دوستان عزیزم خیلی وقت بود منتظر گرفتن چند تا جواب از خدا بودم، ولی انگار کرکره قلب و روح و گوشم رو بدجور کشیده بودم و هیچ .......تا اینکه یه شب از طرف یکی از دوستای قدیمیم ایمیلی رو دریا...
20 خرداد 1391

روز بابایی ها

پدر ای پناه دردهای روزگار...                                      با من بمان                 سلام خانوم من امروز روز باباهاست و بابات هم اولین سالیه که بابا شده ولی تو هنوز خیلی کوچولویی که بخوای به بابا جونت تبریک بگی اشکالی نداره عسلم من به جای تو هم تبریک می گم و امیدوارم همیشه سایه اش بالا سر هر دومون باشه. از زحمات پدر خودم هم در ت...
20 خرداد 1391

بی صبری

سلام عروسک کوچولوی من خوبی خوشی سلامتی مامانی؟ این روزها  دیگه کم کم طاقتم سر اومده و دلم می خواد که هر چی زودتر سپری بشن تا بتونم ببینمت. همش به این موضوع فکر می کنم که چه شکلی می شی؟ شبیه کی هستی و قراره چندم مرداد به دنیا بیای. گلم برات  یه چیز خوشگل  و ناناز دیدم که به بابایی جون هم گفتم چیه و قراره بریم ببینیم و بخریمش برات. اما الان بهت نمی گم چیه که وقتی بزرگ شدی و اینو خوندی بیای ازم بپرسی که مامان اون چیز چی بود. امروز با بابا رفتیم یه کم خرید کردیم  و الان بابایی رفته به کارای ماشینش برسه.   وقتی باهات تنها می شم دلم بیشت...
19 خرداد 1391

نامه پدری به معلم فرزندش

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش :                                  به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.  به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.  به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن ...
17 خرداد 1391

به یاد دوران کودکی

ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم:                                          شادمانی بی دلیل                                                    عشق بی دریغ  &...
16 خرداد 1391

چی شد که اسم ملوسکم شد هانا!!!

سلام به روی ماه ملوسک خودم : صبحت بخیر باشه جوجو طلا.خوبی مامان  جون؟ از تکونات معلومه که سر حالی . امروز می خوام برات تعریف کنم که چطوری شد که اسمتو هانا خانوم گذاشتیم. آخه خاله سمانه جون ازم  خواسته  که بگم. راستش  خیلی  دنبال اسم می گشتیم و هر کسی یه پیشنهادی می داد :  مثلا مامان مریم و بابا ناصر می گفتن بذاریم : آیناز   دایی میثم می گفت : ملینا دایی مهدی و زندایی فائزه : نیکناز  و  شایلین عمه مائده : آوا یا رها  عمو مجید : درسا یا شمیم  عمه مرجان : شادی من و...
14 خرداد 1391

اولین باری که هانا فسقلی دعوا شد!!!

امروز صبح که مامان شبی بیدار شد احساس کرد از نی نیش خبری نیست یهو دلش ریخت و نگران شد آخه همیشه صبح ها با لگدات بیدارش می کردی. هی شروع کرد به دعا کردن و باهات حرف زدن ولی بازم نیومدی .  تا اینکه یه  لیوان شیرموز خورد و چند دقیقه آروم نشست و یه آهنگ ملایم برات گذاشت . بالاخره سر و کله ات پیدا شد و شروع کردی به دست و پا زدن و مامانی از بس نگرانت بود حسابی دعوات کرد که کجا رفته بودی و چرا دیر اومدی  . ولی آخرش یه عالمه قربون صدقت رفت و نازت کرد. فدای  تو بشه مامان شبی که خیلی براش عزیزی. ...
13 خرداد 1391