هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

هانا ملوسک ما

داستان روز

حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.» آ نها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و ل...
30 تير 1391

جملاتی برای زندگی 11

چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند. به منظور موفقیت ت مایل شما برای رسیدن به موفقیت ، باید بیشتر از ترس از شکست باشد. به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید ! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید .     ...
30 تير 1391

داستان کوتاه

کودکی با پاهای برهنه بر روی برف‌ها ایستاده بود. در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به ویترین نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد. انگار که با نگاهش ، نداشته‌هاش را از خدا طلب می‌کرد، انگار با چشم‌هایش آرزو می‌کرد. زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک چشمانش برق می‌زد و با چشم‌های خوشحال صدایی لرزان پرسید: " ببخشید خانم شما..... شما خدا هستید؟! " زن لبخن...
29 تير 1391

سومین معاینه ماه نهم و ...

هانا عشقم سلام: دیروز عصر برای سومین بار در ماه آخر، برای معاینه رفتم دکتر.خانوم دکتر همه چی رو بررسی کرد و اوضاع خوب بود.گفت که کم کم آماده باشم چون هر لحظه ممکنه دختر شیطون بلات بخواد بیاد به این دنیا. خیلی بی طاقتم فقط دارم این روزا رو با شمارش و عدد و رقم سپری می کنم. یه تقویم گذاشتم جلوم هی بالا پایینش می کنم.هر کی ببینه فکر می کنه دیوونه شدم ولی نه این کارا همش به خاطر انتظار کشیدن بیش از حده. از صبح به خودم گفتم امروز دیگه نمی خوام حساب کتاب کنم و با نیروی عجیبی پا شدم تمام خونه رو جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم و از رو سایت آشپزی برای مامانا که لینکمون هم هست یه حلیم بادمجون مشت...
28 تير 1391

یادداشت ظهرانه

سلام دختر نازم: امروز صبح رفته بودم کلاس آموزشی زایمان.از بس راجع به این موضوع مطلب خونده بودم و اطلاعات کسب کرده بودم کل طول کلاس همه چی برام تکراری بود ولی طوری نیست با اطمینان خاطر بیشتری می رم اتاق زایمان. بازم رفتم توی اتاق زایمان رو نگاه کردم و خودم رو در اون لحظه تصور کردم و سوالاتی رو که تو ذهنم مطرح بود از ماما پرسیدم. حالا دیگه هی باید منتظر باشم و روز شماری کنم که توی چندمین هفته به دنیا میای؟  الان که هفته سی و هشتم هستیم و از حالا به بعد هر آن ممکنه  که بخوای بیای. آجااااان  قدمای کوچولوت به روی چشم ،هر وقت خواستی بیا عسل خودمی.فدات شم. ...
27 تير 1391

یادداشت عصرانه

سلام دلبندم: الان از بیمارستانی که قراره دنیا بیای بهم زنگ زدن که فردا یه کلاس آموزشی برم که برای استفاده از گاز انتونوکس برای کمتر شدن درد زایمانه. انگار دیگه زمان موعود داره فرا می رسه و هر روز به دنیا اومدنت نزدیک تر میشه.فکر نمی کنم کسی جز یه مادر بتونه این احساس اشتیاق رو برای در آغوش کشیدن نوزادش درک کنه. شیرین ترین و ماندگارترین لحظه ناب زندگی باید باشه واسه یه زن. خوشحالم که خداوند من رو زن آفرید و احساس قشنگ و بی نظیر مادر بودن رو بهم هدیه کرد.خدایا ازت واقعا ممنونم.شکرت با این حال هنوز نمی تونم باور کنم که چطور بعضی از زن ها این احساس رو نادیده می گیرن یا  اصلا درک نمی کنن. گاهی اخبار ی...
26 تير 1391