هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

هانا ملوسک ما

لحظات شیرین با تکونای هانا عسلی

سلام ملوسک مامانی  امروز صبح اینقدر تکون تکون خوردی که بیدارم کردی فکر کنم گرسنه ات شده بود داشتی لگد می زدی که یالا پاشو مامان خوابالو گشنمه  . راستی یادم رفت  بگم اولین باری که تکونای قشنگتو توی شمکم حس کردم هفته بیستم  بارداریم بود و اینقدر هیجان زده شده بودم که نگو انگار یه ماهی کوچولو موچولو داشت توی دلم شنا می کرد . بعد از اونم که دیگه کم کم بزرگتر شدی و بیشتر تکون می خوردی و یه دفغه از رو لباسم یه چیز قلمبه می زد بیرون که  منو بابایی خندمون می گرفت و کلی ذوق می کردیم . حالا از اون موقع هر وقت بابا جونت از خواب بیدار میشه می پرسه جوجو بیداره یا خوابه  بعدشم محکم ...
11 خرداد 1391

خاطره ای برای هانا جونم

عزیز دلم دیروز مامانی زیاد حالش خوب نبود نتونست بره سر کار واسه همین موند تو خونه تا استراحت کنه ولی حدودای ظهر احساس کرد که بهتره و کمی به خودش اومد . تصمیم گرفت از وسایل و لباس هایی که برای تو آماده کرده عکس بگیره و بذاره تو وبلاگت که هر وقت بزرگ شدی ببینی چه چیزایی داشتی و از دیدنشون ذوق کنی و لذت ببری . آخه یادمه وقتی خودم خردسال بودم همش به مامان مریم می گفتم بغچه لباسهای بچگی و نوزادیمو باز کنه تا من تماشا کنم و از این کار خیلی خوشم می یومد . هر وقت می رم سر وقت لباسات دونه دونه می بوسمشون و بیشتر دلم برات تنگ می شه که زود بیای پیشمون تا اینا رو تنت کنم عسلم . به ام...
10 خرداد 1391

ماه های پایانی انتظار

سلام به همه مامانا و دوستان گلم: اگه خدا بخواد تا دو ماه و نیم دیگه عسلم به دنیا میاد .اینقدر مشتاق دیدنشم که نمی دونید. شاید نتونم احساسم رو خوب بیان کنم ولی هر روز با این فکر دارم روزامو سپری می کنم احساس می کنم بهترین لحظه وقتی باشه که نی نی کوچولومو که عین فرشته هاست میذارن تو بغلم .فداش بشم الهی دلم می خواد بوش کنم و ببوسمش و بهش بگم که عاشقشم. از اینکه خدای مهربون این نعمت رو بهمون داد بی نهایت خوشحالم و امیدوارم با کمک همسرم بتونیم به خوبی از عهده این مسئولیت بزرگ و مقدس بربیایم و یه انسان خوب و دوست داشتنی رو به جامعه و زندگی تحویل بدیم. الان که دارم اینا رو می نویسم اشک شوق از چشمام جاری شده...
9 خرداد 1391

در انتظار هانا

سلامممممممممممممممممممممممم بالاخره امروز فرصتی دست داد تا بتونم این وبلاگ رو برای شیرین ترین حادثه زندگیم ثبت کنم و لحظه به لحظه دوران انتظارم رو تا بدو ورود دختر شیرین تر از عسلم بنویسم . امیدوارم با یاری حق تعالی بتونم این کار رو ادامه بدم . ...
8 خرداد 1391