هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

هانا ملوسک ما

دل نوشته

هانای عزیز و کوچولوی خودم که الان که دارم این مطلب رو برات تایپ می کنم ،عین وروجک ها داری تو دلم بالا و پایین می کنی و مثل یه ماهی شنا می کنی،بدون که خیلی دوست دارم و امروز و فردا آخرین روزهایی هستن که میام سر کار و دیگه می مونم خونه تا بیشتر استراحت کنم و به تو برسم. این روزا از بس سنگین شدم زود به زود خسته می شم و نه حوصله کارم رو دارم ،نه رانندگی. دلم می خواد کتاب بخونم هم برای تو هم برای خودم. همش دارم به پروسه زایمان فکر می کنم آخه قراره اگه خدا بخواد طبیعی به دنیا بیای و اصلا تمایلی به سزارین و این جور حرفها ندارم. راستشو بخوای یه کم دلهره دارم اما مطمئنم که با کمک خدا می تونم از عهدش بر بیام و ی...
30 خرداد 1391

در لحظه زندگی کن

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....                           ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،                                     فردا ، رازي است ناگشوده،                            &nbs...
30 خرداد 1391

سونوی هشت ماهگی هانا

خانوم کوچولوی من سلام: یادته گفته بودم قراره این هفته واسه انجام یه سونوی دقیق بریم دکتر؟ بالاخره دیروز غروب با باباییت رفتیم و خانوم دکتر هم که دوست مامانی بود همه چیز رو خوب بررسی کرد و گفت همه چی درست و طبیعیه و تاریخ احتمالی به دنیا اومدنت رو ١٧ ام مرداد تعیین کرد. فسقلی خودم حالا حدودا ٢١٠٠ گرم شدی .وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم که بزرگ تر شدی .طول استخوان رونت هم ٦٣ میلیمتر شده و دور سرت ٣٠٠ میلیمتر.دور شمکت هم ٢٨٨ میلیمتر بود و ضربان قلب کوچولوت ١٥٥. الهی قربون تک تک اعضای بدنت بشم که دارن کم کم بزرگ میشن فنچم. خیلی خیلی دوست داریم  و همچنان منتظرتیم. ...
29 خرداد 1391

خدا همین جاست

هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !! خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست. خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ، خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد. خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ، خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!! ...
28 خرداد 1391

سیسمونی هانا

سلام مامان جون خوبی؟خوشی گلم؟    امروز بالاخره تونستم چند تا عکس از وسایل و لباسات بذارم تو وب که بعدا نگی مامان واسه من کاری نکرده بود  !!!!!!! ضمنا دوست داشتم این چیزا رو یادگاری داشته باشی تا وقتی بزرگ شدی از دیدنشون کیف کنی . راستی عسلم من هنوز برات سرویس خواب نگرفتم آخه فکر می کنم این چیزا از الان فقط یه تشریفاته و تو هنوز خیلی کوچولویی که بخوای اتاق مستقل داشته باشی و درک درستی از این طور وسایل نداری. واسه همین من و بابایی به توافق رسیدیم که فعلا برات فقط یه تخت ننویی متحرک بخریم که هر جایی هم بشه بردش و ایشالا وقتی به سن و ...
28 خرداد 1391

حرف هاي خدا

ای بنده زیبای من، تو در من غوطه وری کجا به دنبالم می گردی، همچون ماهی هستی که از وجود آب بی خبری، زمانی که دست و پنجه می زنی از آب بیرون پرت می شوی. تو با چشمان من می بینی ، با گوش های من می شنوی، با پاهایم راه می روی ، اما افسوس که همه اینها را اجاره داده ای و درغفلتي ، بدون آنکه بدانی.  به خودت بیا، به ریشه ات باز آ، در زلالیت تصویر من را خواهی دید. اگر در دریای بیکران رحمتم که شعوری در آن جاری است آلودگی ایجاد نکنید، در آرامش و به آرامی حرکت خواهید کرد و غرق نخواهید شد. هر چقدر دست و پنجه می زنید غرق می شوید ، رها باشید هیچ وقت غرق نخواهید شد. طراحی وجودتان کاملا هدفمند است. ...
28 خرداد 1391

داستانک

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند... پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده ! دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...! اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...  آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد،چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیها...
27 خرداد 1391

سخنان نغز

من اگر پيامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن كودكان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده ميدادم...تنهامى آموختم ا نديشيدن را و انسان بودن را... (چارلي چاپلين) ...
27 خرداد 1391