هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

هانا ملوسک ما

بی صبری

سلام عروسک کوچولوی من خوبی خوشی سلامتی مامانی؟ این روزها  دیگه کم کم طاقتم سر اومده و دلم می خواد که هر چی زودتر سپری بشن تا بتونم ببینمت. همش به این موضوع فکر می کنم که چه شکلی می شی؟ شبیه کی هستی و قراره چندم مرداد به دنیا بیای. گلم برات  یه چیز خوشگل  و ناناز دیدم که به بابایی جون هم گفتم چیه و قراره بریم ببینیم و بخریمش برات. اما الان بهت نمی گم چیه که وقتی بزرگ شدی و اینو خوندی بیای ازم بپرسی که مامان اون چیز چی بود. امروز با بابا رفتیم یه کم خرید کردیم  و الان بابایی رفته به کارای ماشینش برسه.   وقتی باهات تنها می شم دلم بیشت...
19 خرداد 1391

نامه پدری به معلم فرزندش

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش :                                  به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.  به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.  به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن ...
17 خرداد 1391

به یاد دوران کودکی

ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم:                                          شادمانی بی دلیل                                                    عشق بی دریغ  &...
16 خرداد 1391

چی شد که اسم ملوسکم شد هانا!!!

سلام به روی ماه ملوسک خودم : صبحت بخیر باشه جوجو طلا.خوبی مامان  جون؟ از تکونات معلومه که سر حالی . امروز می خوام برات تعریف کنم که چطوری شد که اسمتو هانا خانوم گذاشتیم. آخه خاله سمانه جون ازم  خواسته  که بگم. راستش  خیلی  دنبال اسم می گشتیم و هر کسی یه پیشنهادی می داد :  مثلا مامان مریم و بابا ناصر می گفتن بذاریم : آیناز   دایی میثم می گفت : ملینا دایی مهدی و زندایی فائزه : نیکناز  و  شایلین عمه مائده : آوا یا رها  عمو مجید : درسا یا شمیم  عمه مرجان : شادی من و...
14 خرداد 1391

اولین باری که هانا فسقلی دعوا شد!!!

امروز صبح که مامان شبی بیدار شد احساس کرد از نی نیش خبری نیست یهو دلش ریخت و نگران شد آخه همیشه صبح ها با لگدات بیدارش می کردی. هی شروع کرد به دعا کردن و باهات حرف زدن ولی بازم نیومدی .  تا اینکه یه  لیوان شیرموز خورد و چند دقیقه آروم نشست و یه آهنگ ملایم برات گذاشت . بالاخره سر و کله ات پیدا شد و شروع کردی به دست و پا زدن و مامانی از بس نگرانت بود حسابی دعوات کرد که کجا رفته بودی و چرا دیر اومدی  . ولی آخرش یه عالمه قربون صدقت رفت و نازت کرد. فدای  تو بشه مامان شبی که خیلی براش عزیزی. ...
13 خرداد 1391

لحظات شیرین با تکونای هانا عسلی

سلام ملوسک مامانی  امروز صبح اینقدر تکون تکون خوردی که بیدارم کردی فکر کنم گرسنه ات شده بود داشتی لگد می زدی که یالا پاشو مامان خوابالو گشنمه  . راستی یادم رفت  بگم اولین باری که تکونای قشنگتو توی شمکم حس کردم هفته بیستم  بارداریم بود و اینقدر هیجان زده شده بودم که نگو انگار یه ماهی کوچولو موچولو داشت توی دلم شنا می کرد . بعد از اونم که دیگه کم کم بزرگتر شدی و بیشتر تکون می خوردی و یه دفغه از رو لباسم یه چیز قلمبه می زد بیرون که  منو بابایی خندمون می گرفت و کلی ذوق می کردیم . حالا از اون موقع هر وقت بابا جونت از خواب بیدار میشه می پرسه جوجو بیداره یا خوابه  بعدشم محکم ...
11 خرداد 1391

خاطره ای برای هانا جونم

عزیز دلم دیروز مامانی زیاد حالش خوب نبود نتونست بره سر کار واسه همین موند تو خونه تا استراحت کنه ولی حدودای ظهر احساس کرد که بهتره و کمی به خودش اومد . تصمیم گرفت از وسایل و لباس هایی که برای تو آماده کرده عکس بگیره و بذاره تو وبلاگت که هر وقت بزرگ شدی ببینی چه چیزایی داشتی و از دیدنشون ذوق کنی و لذت ببری . آخه یادمه وقتی خودم خردسال بودم همش به مامان مریم می گفتم بغچه لباسهای بچگی و نوزادیمو باز کنه تا من تماشا کنم و از این کار خیلی خوشم می یومد . هر وقت می رم سر وقت لباسات دونه دونه می بوسمشون و بیشتر دلم برات تنگ می شه که زود بیای پیشمون تا اینا رو تنت کنم عسلم . به ام...
10 خرداد 1391