هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

هانا ملوسک ما

ادامه خاطره تولد هانا

1391/6/5 16:15
نویسنده : مامان شبی
1,015 بازدید
اشتراک گذاری

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

باز هم سلام:

اومدم تا ادامه پست قبلی رو بنویسم.هانا الان خوابیده و تونستم تا بیام سراغ وب. فسقلی خانوم تازگی ها بغلی شده.حتما باید بیاد تو بغلم تا بخوابه خیلی بلا ملا شده جوجو!!!!

باورتون نمی شه ولی در عرض 3 روز کلی از عادت ها و اخلاق هاش عوض شده .

خوب تا اونجا گفته بودم که منو آوردن تو بخش.

خلاصه همه با کلی دوربین من رو عکس بارون کردن ولی من فقط منتظر نی نیم بودم که یهو تو یه تخت کوچولو آوردنش پیشم.ملوسکم دنیای من شد وقتی گذاشتنش تو بغلم.

یه موجود کوچولوی معصوم و دوست داشتنی که با کل دنیا عوضش نمی کنم.از همون بدو تولد صورت ماهشو میذاشت رو صورتم و می خوابید.اداها و شکلک های صورتش هنوز یادمه.لبهای کوچولوشو غنچه می کرد و ابروهاشو می داد بالا و یه نفس عمیق می کشید و لالا می کرد .با نفس های من روی شکمم بالا و پایین می رفت.بوی تنش بهم آرامش می داد و انگار نه انگار که اون همه بخیه رو شکمم هست.تمام دردا کم رنگ شده بودن.

اون شب رو با هانا و مامانم سپری کردیم و هی ازش عکس گرفتیم با دوربین گوشی با دوربین عکاسی.خلاصه با اون همه عکس دلی از عذا درآوردیم.

حدود یک و نیم شب یهو یه خانوم رو آوردن تو اتاق ما که کیسه آبش پاره شده بود و دیابت بارداری هم داشت سزارین شده بود.اما 2 تا 3 ساعت گذشته بود و از آوردن نی نیش خبری نبود خیلی نگران بود .هی از من می پرسید چقدر طول کشید تا بچه شمارو آوردن.

من هم که می دونستم لابد نمره آپگار نی نیش پایین بوده که هنوز نیاوردنش ،سعی می کردم بهش دلداری بدم که چیزی نیست و نوزادش رو گداشتن توی دستگاه تا ریتم تنفسش بهتر بشه و گرم بشه ولی خودمم براش نگران و ناراحت بودم.اون شب دومیمن شب قدر بود و از تلویزیون توی راهرو صدای ذعای جوشن میومد یهو آهی از درونم بلند شد و از خدا خواستم که همه بچه ها و پدر و مادرها سالم باشن.حدود 4 صبح بود که نی نیه خانومه رو آورن پیشش اسمش رو گذاشته بود فاطمه و دومین دخترش بود.

خلاصه این که صبح شد و سر ساعت 6 قرار بود من رو از جام بلند کنن.پرستار اومد و گفت باید بلند شی.واااااااااااااااااااااااااااااااای سخت ترین و دردناکترین احساسی بود که تا به حال تو تمام عمرم تجربه می کردم.همیشه خودم رو آدم قوی و نترسی می دونستم ولی اینقدر لحظه بد و ناراحت کننده ای بود که واقعا کم آورده بودم .انگار دنیا دور سرم چرخید تمام تنم خیس عرق شد و فشارم به قدری پایین اومد که مامانم می گفت صورتم و لبهام مثل گچ سفید شد.

سریعا بهم گفتن بشینم روی تخت.کمی آبمیوه بهم دادن و گفتن دراز بکشم و بعد از کمی دوباره بلند بشم و راه برم.

وقتی این حرف رو شنیدم گفتم که اصلا نمی تونم و نمی خوام که بلند بشم.پرستار هم گفت اگه امروز راه نری دکتر مرخصت نمی کنه.

من هم که اون شرایط زجرآور رو تحمل کرده بودم بهش گفتم خوب مرخص نکنه یه روز دیگه هم می مونم.

مامانم بهم گفت دخترم پس چه جوری می خواستی طبیعی زایمان کنی اون که دردش بیشتره.با خودم گفتم راست می گه ها پس باید دوباره تلاش کنم از خدا کمک خواستم و به مامانم گفتم که سر تخت رو آروم آروم بیاره بالا تا به حالت نیمه نشسته دربیام.

بعد با دو دستم میله بالای تخت رو گرفتم و زور زدم تا بلند شم.اینبار تونستم راحت تر از دفعه قبل بشینم و کمتر سرم گیج می رفت.

بازم آبمیوه خوردم و دوباره دراز کشیدم .ساعت 8 شده بود و قرار بود دکتر ساعت 11 بیاد واسه ویزیت و مرخص کردن.

جمعه بود و 21 ام ماه رمضان.کمی به هانا جون شیر دادم و با دیدن صورتش مصمم شدم که حتما بلند بشم و راه برم تا بتونیم همگی بریم خونه.

حول و حوش ساعت 9:30 بود که شوهرم رسید پیشم با دیدن اون بازم نیرو گرفتم و بهم گفت خودم بلندت میکنم تا راه بری.تو دختر قوی ای هستی و حتما می تونی که امروز راه بری.

کمکم کرد تا بلند شدم و اولین قدم رو به آهستگی و با کلی درد برداشتم .با هر قدم از خدا کمک می خواستم .تا اینکه رسیدم تو راهروی بخش و به سمت دستشویی رفتم.مامانم سریع خودشو رسوند و با کمک هر دوشون دست و صورتم رو شستم و خیسی عرق تن و صورتم رو تمیز کردم.انگار که کوه کنده بودم.

آروم بیرون اومدم و شروع به قدم زدن کردم.شوهرم منو برد جلوی کولر راهروی بخش تا کمی خنک بشم آخه خوب می دونه که از گرما فراری ام و عاشق سرما هستم.جون گرفتم و لبخندی رو لبام نشست.به صورت شوهرم نگاهی انداختم و گفتم پس مرخصم.در جواب گفت بله که مرخصی.

در اون لحظه در اوج ناباوری یکی از آقایان همکار تو دانشگاه رو دیدم.واااااااای با اون لباس بخش و قیافه پچول و بهم ریخته اینقدر خجالت کشیدم که نگین.ایشون شنوایی شناس هستن و واسه معاینه گوش نوزادا اومده بودن.

بهم تبریک گفتن و سریعا رفتن داخل اتاقشون.فکر کنم خودش هم متوجه شد که من چقدر خجالت کشیدم از اینکه منو اینجوری دید.

هانای من نفر اولی بود که توسط ایشون معاینه شد و سالم بود .شرمنده کرده بودن ما رو آخه ویزیت هانا رو تو پرونده اش رایگان زده بود.

پرستارا می پرسیدن نسبتی داریم که گفتم نه فقط تو دانشگاه همکاریم.ساعت 11 شد و خانوم دکتر عزیزم اومد.من رو دید و گفت حالت خوب به نظر می رسه و مرخصی و یه سری دستورات لازم واسه تغذیه و زمان کشیدن بخیه و نحوه استحمام بهم داد و رفت و گفت سه شنبه تو مطبش منتظرمه.

شوهرم خوشحال و پر انرژی رفت سراغ کارای ترخیص و منم کم کم لباسمو عوض کردم تا بریم خونه.

همه منتظر ورود ما بودن.پدر همسرم هم یه گوسفند خوشگل خریده بود که در بدو ورود ما برامون قربونی کنه.

تا رسیدیم جلوی در خونه گوسفنده رو دیدم خنده ام گرفت و از طرفی دلم براش سوخت .اصلا نگاهش نکردم و سریع رد شدم رفتم خونه.

صدای وای و های و هوی خونه رو پر کرد همه هانا رو بیشتر از من تحویل می گرفتن انگار نه انگار که من مامانشم و اونو آوردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه به سختی رفتم رو تخت دراز کشیدم و از بس غذا نخورده بودم نای حرف زدن هم نداشتم .شیرم هم کم بود و هانا گرسنه.

اینقدر آبمیوه می خوردم بلکه کمی جون بگیرم .دکتر هنوز اجازه غذا خوردن نداده بود.

اون شب من و هانا اولین بار بود که تو خونه خودمون می خوابیدیم.ما تو اتاق بودیم و مهمونا تو هال.در خسته و بی حال بودم که همش می خوابیدم.اصلا نفهمیدم مهمونامون کی رفتن .

صبح شنبه شد و دختر کوچولوم بیدار شد تا شیرشو بخوره .صبح قشنگی بود.طرفای ظهر باید می بردیمش واسه واکسن.

به سختی رفتم و واکسنشو زدیم و آزمایش تیروئیدشم انجام شدو

روز بعد واسه چک آپ اولیه رفتیم پیش متخصص اطفال که متوجه شدیم کمی زردی داره و باید واسه فتوتراپی بستری بشه.

خیلی ناراحت شدیم ولی به هر حال باید می بردیمش تا خوب بشه.

دختر گلم سه روز بستری شد و تو اون سه روز که مثل سه سال واسم گذشت،حال هانا و میزان زردیش کلی بهبود پیدا کرد.

دیگه سرتون رو درد نیارم،الان حال هانا خوبه و من هم بهترم.

فقط در پایان بگم که وقتی روز سه شنبه واسه کشیدن بخیه هام رفتم دکتر،دکتر تا منو دید گفت دخترت خوش قدم باشه برات همیشه چون با پایین نیومدنش نجاتت داد!!!

بله اگه یادتون باشه گفته بودم که موقع عمل،دکتر یه توده کوچیک از تخمدانم درآورده بود و گویا یه تومور خوش خیم بوده که به موقع متوجه شدیم و گرنه به گفته دکتر ممکن بود بدخیم بشه و خطرناک.

واسه همین بود که دکترم روز زایمان ناراحت بود خودش بهم گفت وقتی توده رو دیدم خیلی ترسیدم و ناراحت شدم که نکنه خطرناک باشه و نمی خواشتم خوشحالی خانواده ات و شوهرت رو توی اون روز خراب کنم.به همین دلیل توضیح زیادی به کسی نداده بود و فقط گفته بود که ببرن آزمایشگاه.

خود دکتر زودتر از ما  به آزمایشگاه زنگ زده بود و جواب آزمایش رو پرسیده بود.

آره دوستان عزیزم همیشه در کار خدا حکمتی هست که ما ازش بی خبریم پس واسه رسیدن به خواسته هامون زیاد از حد پافشاری نکنیم .مثل من که فقط می خواستم طبیعی زایمان کنم ولی به خواست خدا دخترم نیومد تا مجبور به سزارین بشم و در حین عمل این توده هم مشخص و خارج شد.

خیلی خیلی خدا رو شاکرم به خاطر الطاف بیکرانش و مخصوصا به دلیل این هدیه کوچولو و نازنین که به ما عطا کرد و همه شیرینی زندگی ما شد.

همتون رو به خدا می سپرم .در پناهش سالم و خوش باشین .یادتون نره که همیشه و در همه حال واسه همدیگه دعا کنیم.بای بایلبخندماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

khale masi
5 شهریور 91 21:56
سلام مامانی:
عزیزم دخترت مثل خودت خیلی نازه.به خودت که قبلا تبریک گفتم اما ایندفعه از طرف من به مامان و بابای گلت یه تبریک مخصوص بگو و هانا خوشگله رو ببوس(اگه دلت اومد از طرف من یه گاز کوچولو از لپش بگیر آخه خیلی جیگره خوب !!!!!!!!!!!:

مرسیییییییییییییی خانومی خیلی لطف داری.باشه فقط می بوسمش گاز نه!

جیرجیرک
12 شهریور 91 13:23
سلام شبنم جونم با کارای این وروجک خسته نباشید

کووو نظره من؟
بخدا خودم نطر گذشتم
قول داده بودی عکسارو زود زود میزاری این خانم خوشکله که داره بزرگ میشه کو عکساااااش
بوووس


چشم حتما
من هر نظری باشه تایید میکنم.دوباره بزار عزیزم

الهام مامان آوینا
18 شهریور 91 17:35
خدا را صد هزار مرتبه شکر بابت توده خوش خیم و قدم هانا جون
خاله اکرم
18 شهریور 91 20:24
شبنم جون از این همه احساسات قشنگت خوشحالم همیشه شاد باشی
مامان سوشیانت
29 شهریور 91 16:03
بازهم تبریک می گم عزیزم خدارو شکر که توده خوش خیم بوده و زود متوجه شدی


ممنونم از لطفتتون
مینا امیرکاران
8 مهر 91 17:09
سلام هانا جونم چطوره حالش؟دلم برات لک زده میبوسمت هانا جونم


ممنون عزیزم خوبه منم می بوست
شاپرک
13 مهر 91 20:37
سلام خانومی خوبی؟؟؟ اتفاقی به وبلاگ شما رسیدم
من هم 19-20 مهر زایمان دارم خیلی جالب و مفید بود خاطراتتون
با اجازه لینکتون کردم


سلام عزیزم ایشالا به سلامتی فارغ بشین