هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

هانا ملوسک ما

خاطره تولد هانا

1391/6/2 17:23
نویسنده : مامان شبی
2,045 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان خوب و مهربونم ممنون از بابت تبریکاتون و از اینکه فراموشم نکردین.

امروز بالاخره فرصتی شد تا بتونم چند خطی راجع به خاطرات روز زایمان هانا براتون بنویسم.

چهارشنبه ١٨ مرداد برای آخرین بار رفتم پیش دکترم تا  معاینه بشم.تا منو دید گفت بچه ات اصلا پایین نیومده.من و مامانم که روزی ٢ تا ٣ ساعت پیاده روی می رفتیم از شنیدن این حرف دکتر خیلی ناراحت شدم.٤٠ هفته و سه روز از زمان بارداری می گذشت اما هنوز نشانه ای از زایمان وجود نداشت.حتی دو روز قبل از معاینه روغن کرچک هم خورده بودم ولی انگار نه انگار.

دکتر گفت دراز بکشم تا لگن رو معاینه کنه که  بعدش گفت خروجیش مقداری محدودیت داره و همین عامل ممکنه باعث بشه روند زایمان طبیعی سخت باشه.

با این حال بهم گفت بهتره که دیگه بیشتر از این صبر نکنم و فرداش بستری بشم تا القاء انجام بشه و برگه بستری و دستور اینداکشن رو بهم داد .

با کلی استرس و دلهره از مطب اومدم بیرون و رفتم سوار ماشین شدم تا چشمم به همسرم افتاد زدم زیر گریه و همه چی رو براش تعریف کردم .اونم جا خورد ولی خیلی زود به خودش اومد و کلی  باهام حرف زد و دلداریم داد که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و لازم نیست  که این همه نگران باشم.

خلاصه این که اومدیم خونه و جریان رو به مامان و بابام و برادرم و خانومش که روز قبل رسیده بودن تعریف کردیم.همه کمی نگران شدن ولی مامانم گفت به خدا توکل می کنیم و فردا می ریم واسه بستری شدن.

اون شب رو تا صبح اصلا نخوابیدم.٧ صبح بیمارستان بودیم.تا کارای پذیرش انجام بشه من همش داشتم خدا خدا می کردم و قرآن می خوندم بلکه آروم بشم.

بالاخره حدود ساعت ٨ رفتم داخل زایشگاه و از مامان و بابا و همسرم خداحافظی کردم.

بهم لباس  مخصوص دادن تا بپوشم و بعد رو تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل کردن.از ماما خواستم اول یه معاینه لگن انجام بده تا ببینم نظر اون چیه که بعد از این کار بهم گفت دهانه اصلا باز نشده و خروجی لگن تنگه.

باهاش مشورت کردم و گفت بعید به نظر می رسه که با القاء هم بتونم طبیعی و راحت زایمان کنم و تو اون لحظه یک دفعه به دلم افتاد که اینقدر پافشاری نکنم و جون خودم و بچه رو به خطر نندازم.

موبایلم رو برداشتم و به همسرم زنگ زدم و نظر ماما رو هم بهش گفتم تا این که تصمیم گرفتیم واسه عمل سزارین خودم رو آماده کنم.

با دکترم تماس گرفتن و دکتر خودش رو ساعت ٩ صبح رسوند بیمارستان .اما قبل از من یه عمل کورتاژ ساده واسه خانومی داشت که بچه سه ماهه اش مرده بود.

خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم بچه اش مرده ولی خودش زیاد ناراحت نبود.

ساعت ٩:٣٠ شد و نوبت عمل من بود.منو رو صندلی چرخدار نشوندن و بردن اتاق عمل.یه احساس عجیب که همراه با کمی ترس و هیجان بود ،به من دست داد.

تا وارد  اونجا شدم دکترم رو دیدم . از دیدنش خیلی خوشحال شدم .بهم لبخندی زد و گفت تصمیم درستی گرفتی.رو تخت اتاق عمل نشستم.متخصص بیهوشی و تکنسین اتاق عمل اونجا بودن.چند تا سوال ازم پرسیدن و اسم من و نی نی رو خواستن.دکتر بیهوشی به آرومی توضیح داد که می خواد بی حسی اپیدورال انجام بده و من اعلام آمادگی کردم.

آمپول بی حسی رو توی کمرم تزریق کرد و بلافاصله منو خوابوند .یهو پاهام گرم شد و سریعا یه پرده ای جلوی چشمام کشیده شد.منتظر بودم رد تیغ جراحی رو روی پوستم به ملایمت حس کنم که ناگهان صدای جیغ و فریاد هانا جونم فضای اتاق رو پر کرد و من هیجان زده از این اتفاق که خیلی سریع اتفاق افتاده بود ،از خانوم تکنسین پرسیدم بچه ام سالمه ؟و  اون با چشماش جواب داد آره.

دنیا برام عوض شد و قلبم تند تند می زد تا دخترم رو ببینم .فقط صداهایی می شنیدم که می گفتن چه دختر ناز و تمیزی.

ماما یهو اومد این ور پرده و هانا رو گذاشت رو سینه ام و بعد آوردش نزدیک صورتم تا ببوسمش.

بهترین لحظه زندگیم رو تجربه کردم اینقدر حس خوبی بود که توصیفش واقعا مشکله و کسی چز یه مادر نمی تونه درکش کنه.سر خیس  هانا رو بوسیدم و بردنش و من به خواب رفتم وقتی بیدار شدم خودم رو تو راهروی اتاق عمل دیدم تا اومدم سرم رو بلند کنم ماما بلافاصله اومد و گفت سرم رو بلند نکنم چون درد می گیره.

با یک نگاه دکترم رو دیدم که  بهم تبریک می گفت ولی ناراحت به نطر می رسید.ماما بهم گفت دخترت سالم و خوشگله و بردنش پیش خانواده ام.

ساعت ١١ شد.وقت خروج از اتاق عمل دکتر اومد بهم گفت یه توده کوچک از تخمدانم درآورده که باید ببریم آزمایشگاه.بعد من رو  به خش منتقل کردن وقتی رسیدیم تو  راهروی بخش،همه اومدن بالای سرم و منو بوسیدن.مامانم ،بابام، پدرشوهرم ،مادر شوهرم ،خواهر شوهرام و برادرم.

شوهرم هم  که اول همه منو بوسید و برق شادی و خوشحالی رو تو چشماش دیدم و با خنده ای از فرط شادی بهم گفت عزیزم یه دختر سفید مفید با وزن ٣کیلو و ٦٥٠ گرم داریم.این حالت صورتشو هیچ وقت فراموش نمی کنم چون تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش.

دوستان عزیزم ایشاا.... بقیه خاطره زایمانم رو تو پست بعدی می نویسم.

هانا جون بیدار شده و گرسنه است.خداحافظ همگیبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

جیرجیرک
2 شهریور 91 21:25
آخی نازیییی
چه خب کاش بشه منم اینارو تجربه کنم و ناکام از دنیا نرم
راستی شبنم جونم میتونم بپرسم شما و همسرتون کجایی هستید؟
البته فکر کنم شما اصفهان همسرتون ساری درسته؟
اون توده یعنی چی بوده؟

ایشاا... که حتما تجربه می کنی عزیزم.همسرم اهل بابلسر و من هم اصالتا آذری هستم اما اصفهان بزرگ شدم و بدنیا اومدم ولی اصلا اصفهانی حرف زدن بلد نیستم و از دوران دانشجویی دیگه اونجا نبودم.

جیرجیرک
3 شهریور 91 13:24
ایشالا هر 3تاییتون سالم باشید و زندگی شادی داشته باشید
هانا خوشملمو ببوسش


مرسیییییییی حتما
ازاده مامانه هانا
4 شهریور 91 22:51
شبنم قشنگ نوشتی خیلییییییییییییی
حس خیلی خوبیه
شیطونه میگه دوباره تجربش کنماااااا
ههههههههههه

ببوس دختری سفید مفیدمو
ندیده دوسش دارم
خیلی
مواظب خودت باشاهنگ وبلاگتو خیلی دوس دارم


قربونت برم مرسی بهم انرژی می دی عزیزم تو هم هانا جون رو ببووووس







الهام مامان آوینا
18 شهریور 91 17:28
سلام. تبریک ما را هم با کمی تاخیر بپذیرید. انشاا... هرچه سریعتر رو به راه بشید...این روزا یکم سخته ولی از 40 روزگی به بعد دیگه خوب میشن بچه ها...


ممنوم عزیز
مامان هانا
20 شهریور 91 11:05
سلام من براي شما پيغام گذاشتم ولي پيغامم نيست اسم ني ني من هم هاناس و 3 ماه 20 روزه است من شمارو لينك كردم


سلام ممنون خانومی من هم لینکتون می کنم
آدرس وبتون رو بزارین

هانا
25 شهریور 91 8:21
با سلام مجدد اينم آدرس وب هانا جون


مرسی لینک کردم