هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

هانا ملوسک ما

دو ماهگی هانا خانم

سلام به همه دوستان گلم: با یک غیبت طولانی بازم اومدم تا وب هانا جونم رو آپ کنم.تو این مدت اصفهان و تهران و کیش بودیم.هانا کوچولوم مثل همیشه در لحظات خوش مسافرت همراهمون بود و بدون اذیت کردن،کنار ما بهش خوش می گذشت. توی هواپیما موقع رفتن همش خواب بود اما موقع برگشتن از اول تا مقصد بیدار بود و با مهماندارا دوست شده بود و به همه لبخند می زد. اینقدر شیرین و خواستنی شده که حد نداره. نمی دونم وقتی تاتی تاتی کنه و به حرف بیاد دیگه چی می شه. اونوقت شاید دوباره قورتش بدم بره تو دلم و از نو بدنیا بیاد!!!!!!!!!! سفر کیش به همراه مامان و بابام و همین طور برادر و زن دادشم خیلی خیلی خوش گذشت .همش...
19 مهر 1391

اولین مسافرت هانا کوچولو

سلام دوستان گلم: امیدوارم همگی خوب و سلامت باشید.اگر تو این مدت به وب سر نزدم علتش مشغله زیاد و سفر به اصفهان خونه مامان جونم بود. هانا یک ماهگی رو پشت سر گذاشت و الان حسابی بزرگ و شیطون شده،تازه گیا همش دنبال مکیدنه،واسه همین براش پستونک گرفتم تا احساس آرامش کنه و حس مکیدنش بیشتر ارضاء بشه. از حموم رفتناشم که نگین، خیلی خوشش می یاد عاشق آب و آب بازیه،مثل ما آدم بزرگا وقتی از حموم در می یاد احساس آرامش و سبکی میکنه و  میگیره می خوابه.تازه باید واسه خانم سشوار بکشیم و لوسیون بمالیم تا رضایت بدن. چند تا عکس از عکسای هانا جون که تو خونه مامان جونش گرفته بود براتون گذاشتم:   ...
24 شهريور 1391

ادامه خاطره تولد هانا

ب از هم سلام: اومدم تا ادامه پست قبلی رو بنویسم.هانا الان خوابیده و تونستم تا بیام سراغ وب. فسقلی خانوم تازگی ها بغلی شده.حتما باید بیاد تو بغلم تا بخوابه خیلی بلا ملا شده جوجو!!!! باورتون نمی شه ولی در عرض 3 روز کلی از عادت ها و اخلاق هاش عوض شده . خوب تا اونجا گفته بودم که منو آوردن تو بخش. خلاصه همه با کلی دوربین من رو عکس بارون کردن ولی من فقط منتظر نی نیم بودم که یهو تو یه تخت کوچولو آوردنش پیشم.ملوسکم دنیای من شد وقتی گذاشتنش تو بغلم. یه موجود کوچولوی معصوم و دوست داشتنی که با کل دنیا عوضش نمی کنم.از همون بدو تولد صورت ماهشو میذاشت رو صورتم و می خوابید.اداها و شکلک های صورتش...
5 شهريور 1391

خاطره تولد هانا

سلام دوستان خوب و مهربونم ممنون از بابت تبریکاتون و از اینکه فراموشم نکردین. امروز بالاخره فرصتی شد تا بتونم چند خطی راجع به خاطرات روز زایمان هانا براتون بنویسم. چهارشنبه ١٨ مرداد برای آخرین بار رفتم پیش دکترم تا  معاینه بشم.تا منو دید گفت بچه ات اصلا پایین نیومده.من و مامانم که روزی ٢ تا ٣ ساعت پیاده روی می رفتیم از شنیدن این حرف دکتر خیلی ناراحت شدم.٤٠ هفته و سه روز از زمان بارداری می گذشت اما هنوز نشانه ای از زایمان وجود نداشت.حتی دو روز قبل از معاینه روغن کرچک هم خورده بودم ولی انگار نه انگار. دکتر گفت دراز بکشم تا لگن رو معاینه کنه که  بعدش گفت خروجیش مقداری محدودیت داره و همین عامل ممکنه باعث بشه روند زای...
2 شهريور 1391

5 موردی که نباید به بچه ها گفت

  والدین باید به نحوه رفتار و ارتباط خود با فرزندانشان توجه بیشتری نشان بدهند. آنها باید در انتخاب کلمات و نحوه بیان آنها دقت کنند و بدانند حرف هایشان مستقیم روی فرزندان تاثیر می گذارد. یک جمله ساده ناامیدکننده از سوی والدین می تواند ذهن کودک را مدت ها درگیر کرده و او را سرخورده کند. این نکته را در ذهن داشته باشید که واژگانی که آزاردهنده هستند هرگز از ذهن پاک نمی شوند و جبران آن سخت است. درست است که گاهی مشکلات زندگی باعث می شود کنترل اعصاب خود را از دست بدهید و به رفتار و کلماتی که بر زبان می آورید توجه نداشته باشید اما سعی کنید هوشیارانه و با شکیبایی با فرزندان خود رفتار کنید. گاهی ساکت ماندن بهتر از گفتن یک کلمه ی...
15 مرداد 1391

واقعا خدا عادل است؟

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند . سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم.   هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خان...
15 مرداد 1391